صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز | ||
|
از که امروز سخن میگویند؟ زان کس که بجز نامی از او باقی نیست؟ نامی که تهی گشته ز هر معنایی بجز از یک تن رنجور؟ گشته از روی هر انشای دبستانی دور؟ که دگر از پی رؤیای چنان «شغل شریف» نرود کودک امروز؟ بین چه خالی است کلاسش نفرین نکند لیک چنین شام سیه را شاید چون از آن رو که درسش این است: مشعلی افروز مشعلی افروز! 1393/2/14 منبع کاریکاتور: سایت گل آقا برچسبها: شعر انتقادیشعر فارسیشعر نو در باره معلم [ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] ره سپار ای راهپوی کوچکم ای عزیزم جان من ای کودکم
این زمین در انتظار پای توست آسمان مشتاق غوغاهای توست
راه رو جانا مترس از افت و خیز تکیه بر پایت بکن ترست بریز
دست افکن دیگر از دیوارها ور بیفتی بارها و بارها
جان بابا این نخستین درس توست تکیه بر خود کن نه بر دیوار سست
تا سه فردای دگر آرام جان نو بهار آید شود نو این جهان
این قدم کامشب نهادی آفرین این بهار و شور و شادی آفرین!
برچسبها: شعر فارسیشعر برای کودکان [ سه شنبه 27 اسفند 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
داغ تو براین دل ما هیچ کهن نمیشود هم غم من سرو چمان مرغ چمن نمیشود گر بِکُشد جمله جهان غمزهات ای نگار من زان همه جان داده یکی مرده چو من نمیشود رنگ رخم میکند از سرّ درون روایتی کاو به دو صد بانگ و نوا شعر و سخن نمیشود تا ابدم ار بدهد شرح ز حُسن حور عین مرد خدا جان من آن چشم و دهن نمیشود گر من آواره برانی ز درت کجا روم کَم بجز آن در همه کَون هیچ وطن نمیشود جاذبهی روی تو چون در نظر آرم از قیاس زین عجب آیدم که چون روح ز تن نمیشود شوق تو هرگز به فراق از دل من گمان مبر تا بشود کان همه تا وصل کفن نمیشود شب چه سرایت ز غمت ای گل عشوه باز من یار هزارت چو بجز زاغ و زغن نمیشود برچسبها: شعر فارسیغزلش ش شبغزلهای شبداغ تو بر این دل ما [ پنج شنبه 16 آبان 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] دارم بسی شکایت زان پیر نامی ای دل کاو عشق آتشینم نامیده سحر باطل دیگر کدام امید دیگر کدام فردا ای دل به گور اشک و آه نهان فروهل باشد کز آن بذرت روزی نایی برآید کز شیون نوایش گردد مراد حاصل آن آرزو که غیر از فریاد مهر او نیست گر بر زمین نجستم خُنُک در بستر گل
برچسبها: شعر فارسیبداهه سراییغزلواره [ چهار شنبه 24 مهر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
نگاه مبهوت چراغ کلاه ایمنی آمیختن تاریکی ازلی با نورهای شتابزده زمختی نوازش دست های ذغالی در رویاهای کودکان بوی تند گاز متان دست های مدفون در خاک و خون انفجار بغض همسران شب بیدار ریزش آوار خاطرات تلخ برآلبوم خانوادگی گورستان متروک کارگران باب نیزو نگاه مبهوت چراغ کلاه ایمنی!
برچسبها: شعر فارسیشعر اجتماعیکارگرانکارگران معدن [ شنبه 20 مهر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] [ پنج شنبه 3 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] بس دلم تنگ است امشب مهربانا باز پرس باغ دل بگرفته آتش باغبانا باز پرس
جور گردون بار دیگر کرده بر جانم هجوم بی تو من جان در نخواهم برد جانا باز پرس
روزهایی رفت و پیغامی نمی آید ز تو مردم از این انتظار بد فغانا باز پرس
گرچه خاموشی ولیکن آگهی از حال ما التفاتی بهر حق کم گوی دانا باز پرس
تا به کی آخر بسوزم اندر این حرمان تو ره بگردان سوی ما رود روانا باز پرس
هر دو عالم بی ثمر می افکند پیشش به خاک شب چه سازد بیش از این آسمانا باز پرس برچسبها: شعر فارسیجداییدوریشعرهای شبغزلشعر [ سه شنبه 6 فروردين 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] [ دو شنبه 5 فروردين 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
بــازآ ببین در حیرتم،بشــکن سکوت خلوتم تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن برچسبها: شعرشعر فارسیشعر درباره ی بهارترانه های استاد بنان [ پنج شنبه 1 فروردين 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] ببار ای نم نم باران برچسبها: شعر فارسی [ یک شنبه 8 بهمن 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
کشتگاهم خشک ماند و يکسره تدبيرها
میکند آماده بهر ِ سينهی ِ من تيرهايی
در شبی تاريک از اينسان
به کجای ِ اين شب ِ تيره بياويزم قبای ِ ژندهی ِ خود را
برچسبها: شعر فارسی [ جمعه 22 دی 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] پیکان غمت بار دگر این جگرم را خون کرد و ندیدی نفس پر شررم را آسودگیم سود نشد زین همه رنجت خالق بستان زندگی بی ثمرم را اندوه ستمکاری دهر ارچه گران است نشکسته چو بیداد دو چشمت کمرم را اندیشه به جایی نبرد راه در این غم پس عیب مکن هم نفس این چشم ترم را امید علاجی ز خدا نیز نباشد کاو خود زده بر لوح قضا این قدرم را درمانده بشد عقل و دل آرام ندیدم آرام چه بینم چو ندارم قمرم را افسانه نبود عشق شب ای دوست که فردا یادت نرود گر بنگاری سمرم را برچسبها: شعر فارسی [ سه شنبه 19 دی 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] [ دو شنبه 18 دی 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] تک درختی تیره بختم تک درختی بی پناهم خشک و بی بارم پس ثمرم کو چو نهال زهر آلوده همه کس از من بگریزد گویم غم خود را با خار بیابان تک درختی تیره بختم تک درختی بی پناهم برچسبها: شعر فارسی [ پنج شنبه 9 آذر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] جورابِ نجابتم را پایین کشید
جورابِ نجابتم را بالا کشیدم
برچسبها: شعر فارسیتجاوز [ شنبه 22 مهر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] گویند کسان بهشت با حور خوش است من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از نسیه بشوی کآواز دهل شنیدن از دور خوش است برچسبها: شعر فارسی [ چهار شنبه 1 شهريور 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] خبر به دورترین نقطهی جهان برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر رها کند، برود، از دلت جدا باشد رها کند، بروند و دو تا پرنده شوند گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری خدا کند که… نه! نفرین نمیکنم، نکند خدا کند فقط این عشق از سرم برود برچسبها: شعر فارسی [ یک شنبه 22 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] دلم می گرید و چشمم چشمه ای خشک
تنم می لرزد و جانم بیدی استاده در باد
در این وادی که بیگانگان اند آشنایان غزل
در کدامین شعر خویشی توانم یافت؟ برچسبها: شعر فارسی [ جمعه 6 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
خانه ام ابری است یکسره روی زمین ابری است با آن
باد می پیچد یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من آی نی زن ، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟ خانه ام ابری ست اما ابر بارانش گرفته است. در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم ، من به روی آفتابم می برم در ساحت دریا نظاره. و همه دنیا خراب خُرد از باد است، و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود راه خود را دارد اندر پیش برچسبها: شعر فارسی [ جمعه 6 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] خورشیدی در آسمان و خورشیدی در زمین تابستانی در بیرون و آتشی در درون و کسی چه می داند که سوختنم از چیست پس لاجرم باید ساخت حتی در زمستان..!
برچسبها: شعر فارسی [ پنج شنبه 29 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] آمدم چون « دعوتم » بود: لحظه ای لذّتناک
روییدم: در آتش عرق نفس از خاک
مانده ام شاید با چرایی
می روم می روم « سرزده » این بار تا رهایی.. برچسبها: شعر فارسی [ چهار شنبه 28 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] ای کاش شکیبایی ام کمتر بود تا رهایی زودتر از راه می رسید
من چه ام؟ گرهی کور ز رشته های اشیاء
هنگام رهایی سرودی خواهم خواند: ای کاش شکیبایی ام کمتر بود.. برچسبها: شعر فارسی [ چهار شنبه 28 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] و نفس هایم حکایت از: بودنی جاریست حسابگر عمر را و انتظار نخستین رقص بر مسلخ سکونی را
آسمان هر بام : وعده ایست و هر شام : شرمی از دروغ
و نفس هایم حکایت از زندگی است!! برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 26 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] پرنده های قفسی عادت دارن به بی کسی
عمرشونو کنج قفس سر می کنن بی هم نفس نمی دونن سفر چیه عاشق در به در کیه هر کی بریزه شاه دونه فکر می کنن خداشونه یه عمره بی حبیبن با آسمون غریبن این همه نعمت اما همیشه بی نصیبن
چه می دونن به چی میگن ستاره چه می دونن دنیا کیا بهاره چه می دونن عاشق میشه چه آسون پرنده زیر بارون تو آسمون ندیدن خورشید چه نوری داره چشمه ی کوه مشرق چه راه دوری داره فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی غصّه ت می گیره وقتی می دونی و می بینی
daftarkhaterat2011.blogfa.com http://loverman20.mihanblog.com birjand-kaftar.blogfa.com data.polygon.vn esteghlali.com talae.persianblog.ir http://www.shia-news.com http://padidee.blogfa.com برچسبها: شعر فارسیمحیط زیستفقرتبعیض [ دو شنبه 19 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اگر در آن دور دست شن های زمان پوشانید: قادسیه را یورش چنگیز مغول را هجوم تیمور و هلاکو را قساوت آقای قاجار را هجوم عثمانی و روس را پرتغال و انگلیس را و رد ارّابه های تاریخ را
هنوز در این نزدیکی: نومیدانه هجده تیر بر قلب ها نشسته از شن ها بیرون مانده تا شاید تا شاید این شن باد همچون صدها حکایت غریب دیگر در ابدیت کویر مدفونشان نسازد
ولی زمان است و شن هایش و آدم هایی رهگذر از جنس شن.. برچسبها: شعر فارسی [ یک شنبه 18 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تواین دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی؟ چرا باید که با یک لحظه ی غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست
ولی حق را برادر جان! به زور این زبان نافهم آتش بار نباید جُست
اگر این بار شد وجدان خواب آلودهات بیدار، تفنگت را زمین بگذار…
منبع تصاویر:
http://www.shia-leaders.com
http://www.asriran.com برچسبها: اعدامفتودردشعر فارسی [ شنبه 17 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] تحریم شدیم تحریم شدیم بگذار بخندم این بار به این زنجیر تکرار که سالهاست بوده ایم از خندیدن از سرور از جنبیدن
بهشتی بر نقاب و دوزخی در پیراهن
و نانی که نبود و نیست دیگر و آبی که نبود و نیست دیگر
مرده ای در پس نقاب زندگی این کشته را تا کی باید کشت؟؟ برچسبها: شعر فارسی [ چهار شنبه 14 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی کوچ کردند دسته دسته آشنایان عندليبان باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی * * * وای از دنیا که یار از یار می ترسد غنچه های تشنه از گلزار می ترسد عاشق از آوازه ی دیدار می ترسد پنجه ی خنیاگران از تار می ترسد شه سوار از جاده ی هموار می ترسد این طبیب از دیدن بیمار می ترسد * * * ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت سالهای انتظاري بر من و تو بد گذشت آشنا نا آشنا شد تا بلي گفتم بلا شد گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم سنگ سنگ کلبه ی ویرانه را بر سر زدم آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید * * * چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت آسمان افسانه ی ما را به دست کم گرفت جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد * * * بازآ تا کاروان رفته باز آید بازآ تا دلبران ناز ناز آید بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید تا گل افشانان نگار دلنواز آید بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم گل بیفشانیم و می در ساغر اندازیم
برچسبها: شعر فارسی [ پنج شنبه 8 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] گویی که شب تیره ی ما را سحری نیستوز مهر و مه و اختر و فانوس اثری نیست
صد نهر خروشنده ی خون زاده ز هر دل هر چند به رخساره یکی دیده تری نیست
هندان جگر خواره چه شیران بدریدند افسوس که در سینه ی مایان جگری نیست
کَرنای قیامی شده هر موی به سویی پنهان ولی از خیزش پیدا خبری نیست
از کوی رهایی ز که پرسیم نشانی کاین شهر همه دیوار و درش هیچ دری نیست
تابوت امیدی برد هر لحظه ی این عمر فریاد که امید به عمر دگری نیست
بر دار شد اندیشه و شعر و شرف و عشق سردار شد هر خار و خسک را که بری نیست
برچسبها: شعر فارسی [ پنج شنبه 8 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در شعر زیر که نمی دانم از کیست، نکته ی جالبی وجود دارد؛ آن را بیابید:
با چهره ی افروخته گل را مشکن افروخته رخ مرو تو دیگر به چمن
گل را تو دیگر خجل مکن ای مه من مشکن به چمن ای مه من قد سمن
اگر نتوانستید نکته را پیدا کنید، ادامه ی مطلب را بخوانید.. برچسبها: شعر فارسی پراکنده ها ادامه مطلب [ چهار شنبه 31 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست سرها بر آستانه ی او خاک در شود
حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 29 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ غریب واره ی دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسید بخت کوته ام بلند پایه ی بالا بلا خداحافظ
میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم اما بگو بگویم سلام یا خدا حافظ
به چشمان معصومت سوگند که بی گناه ترینی اما خداحافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش ای سراب تفته ی چشمه نما خداحافظ برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 29 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] سخن از کهنگی بوید به گاه گفتن از اندوه به گاه گفتن از زنجیر این تکرار بی پایان به گاه گفتن از انبوه آن بی واژه دردانی که خُردانی چو «مردن» عرضه می دارند...
در این دریای پر نیرنگ صداقت خشکی گم گشته ی پرتیست در این صحرای پر وحشت رفاقت کیمیای جرعه ی آبیست...
چه نامم روزگاری اینچنین دون را که می نوشند در جام دروغین محبت شربت خون را...
چه گویم من؟ چسان سازد دلم با غربت این روزگار دون؟! که می کارند در قلب هزاران لیلی عاشق چلیپای خدای عشق را بر تربت خاکستر مجنون... برچسبها: شعر فارسی [ یک شنبه 28 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] هر دمم غم همدم است از هجر آن آرام جان روز و شب سر در تب است از فکر آن آرام جان
سدّ دندانم به لب طاقت نیارد سیل اشک بنگرید توفان بحرش مهر آن آرام جان
رسته ام از موج ناآرام جادوی زمان لیک اسیرم در طلسم و سحر آن آرام جان
حُسن گل را قیمتی بودن بسی دانم محال تا به بازار خیال است چهر آن آرام جان
بی بصر گم کرده ره در چاه هجرانم صبا سوی کنعان سویی آر از مصر آن آرام جان
بحر اندوهش نگنجد اندرون جام دل او جهانی برتر است از شعر «آن آرام جان» برچسبها: شعر فارسی [ چهار شنبه 24 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] « ای غایب از نظر که شدی همنشین دل می گویمت دعا و ثنا می فرستمت »
دیدار آن رخت که مرا زندگانی اســـت در آرزو به حال فنا می فرســـــتمت برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 22 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] « یک سینه سخن دارم این شرح دهم یا نه » از شوق کلام تو من جـــان نهم یا نه
این آتش هجرانت سوزانده دل و دینم آخر به جز از میلت بودست گنهم یا نه
ای که به رهم عشقت دامی کرم کرده زان نی ز غم هجران آیا بِرَهم یا نه برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 22 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] [ دو شنبه 22 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] شب هست ولی تاریک تر از روزگارم نیست سکوت هست ولی بی صداتر از شکستنم نیست غربت هست ولی غریبانه تر از بودنم در شهر آشنایان نیست درد هست ولی دردناک تر از جاودانه بی تو بودن نیست نیست نیست.. برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 22 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] و اینک من تو را افسانه ای گویم برادر! - کش شنیدستم ز ره پویی شگفت آور یکی افسانه کش باور نشاید تو خود پس تر بر آن صد خنده خواهی زد که آن را صدهزاران خنده می باید!!
گرم پرسی: چرا پس با چنین شوخی کز او سودی نخواهد بود خواهی حرمت اندوه ما را بردرانی؟! چرا خواهی که سوگ زندگیمان را به لبخندی برآشوبی؟! به روزهامان چه خورشیدی به شب هامان چه ماهی، اختری پیداست به دل کَت میل شوخی، میل خنداندن فتاده؟! سرت شاید که اندوهش به باد باده ای داده؟! و یا...؟!
مگو.. آری.. می دانم.. کنون هنگام از افسانه گفتن نیست کنون میدان رزم زندگی تنگ است ز هر سو ره فرو بسته سراسر خاره و سنگ است آواز قناری بس بدآهنگ است می دانم.. برایت نسترن، نرگس، بهار و لاله و مریم چه بی رنگ است..
من نیز چون تو داغی بر دلم دارم هزاران ناله از این بودن بی حاصلم دارم به سوگ زندگی: اشکم سیه پوشم، خموشم حسرتم، رشکم سپهرم آفتابش حالیا دیریست در چاه شب دیجور افتاده ست شبم آن اختر و ماهش ز کف داده ست دگر ردّی ز خندیدن، ز خنداندن نخواهی یافت در «دل» - گر نشانی زو به جا مانده ست به جامم یک جهان اندوه و غم باری! به جای خنده ی باده ست..!
ولیکن ای چو من با غم یگانه! هیچ می دانی: «حقیقت» این غم و اندوه دیرین است؟! همین سوگ و همین اشک و همین زهراب شیرین است؟! که شادی یک شر و یک شور شیطانی ست؟! که آبادانی از القاب ویرانی ست؟! که «بودن»، «زندگی» را در «نبودن» در مَغاک مرگ باید جُست؟! که فردوس سعادت نک به کنج خلوت ماتمسرای توست؟!
آری! ای چو من با غم یگانه! نک که دانستی «حقیقت» را و دانستی که شُکر این سعادت را هزاران «بار» باید هر دمی، اینک درنگی.. آی و بشنو از من این کوته فسانه:
خبر آورده ره پویی ز سویی -که من در پرده گویم این: به پندارم ز خواب آباد! که گویا در دیاری دورتر از مرزهای این «حقیقت زار» زندگی رخسار دیگرگونه دارد اهرمن معنای هر چیزی در آن وارونه دارد!
در آن وادی «حقیقت» مرده گویا..! چون غم و اندوه ما در آن غریب است مردمان هر بامداد از نو همی زایند در آن سوگ و سرشک و آه و حسرت نیست در آن پینه ای بر دست زحمت نیست که دست بر آسمان و ماه می سایند
برای نان، برای جان، شگفتا(!) چون نمی گریند.. آنجا مردان هر یک «رهی» در زندگی پویند - بدان گونه که خود خواهند!!
درخت مرگ - این پرتابگاه باغ مینو یا سقر را دمادم، هر نَفَس، هر روز و هر شب بر سر هر کوی و برزن وه!! نمی کارند!!
به نزد این شگفتی مردمان هر کس(!!) ز هر رنگ و تبار و کیش و آیین و زبان شاید که انسانش بخوانند! حتی اگر «اهریمن» ما باشد او باور ندارد آن «حقیقت» را که «ما» گوییم یا که بر «آدم» نیفتد او به خاک و یا ندارد او گریبان چاک بهر قهرمانی کاو به مرگ آمیخت در راه «حقیقت»!!
شگفتا ای برادر! چون در آن وادی: حقیقت نام دیگر رنگ دیگر بوی دیگر دارد: آ ز ا د ی..
منبع عکس ها: http://www.mehrnews.com http://www.emiliolopezolivares.com برچسبها: شعر فارسی [ یک شنبه 21 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صورت عکست تو آلبوم خیسه دوباره خاطره تو بوسیدم این سوال بی جواب و از خودم تا حالا هزار دفه پرسیدم
با کدوم ترانه باز جون میگیره نبض اون حنجره ی فیروزه
می دونم بدون تو فردای من رنگ خاکستری دیروزه
من تشنه مثل خورشید بی سرزمین تر از باد
کولی تر از ترانه بی پرده مثل فریاد
تنهاتر از سکوتم روشن تر از ستاره عاشق تر از همیشه با من بخون دوباره
پلکای پنجره رو وامیکنم تو کوچه زمزمه ی مهتابه همه ی پنجره ها خاموشن انگار این کوچه ی خلوت خوابه
بی صدا اسمتو فریاد میزنم هق هقم حنجره مو میبنده دوباره دستای نامرئی شب پلکای پنجره مو میبنده
برچسبها: شعر فارسی [ شنبه 20 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] نه برای همیشه نه برای یک سال نه برای یک روز نه برای یک ساعت تنها برای یک لحظه ای کاش برایت بی نقاب فریاد می زدم خویشتن واقعیم را در جمله ای فقط در جمله ای.. برچسبها: شعر فارسی [ جمعه 19 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
رازما روزی به عالم بر شود خیزد آن توفان کز او دریای غم این چنین آرامشش دیگر شود
خلوتی کاو بودم اندر درد عشق
خون دل در عشق او چون شد چه باک
طالعت جز شب نباشد ای شب ار آسمان پوشیده از اختر شود برچسبها: شعر فارسی [ جمعه 19 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن ز آه شرر بار ، این قفس را بر شکن و زیر زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درا نغمه ی آزادی نوع بشر سرا وز نفسی عرصه ی این خاک توده را پر شرر کن
ظلم ظالم ، جور صیّاد آشیانم ، داده بر باد ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن !
نو بهار است ، گل به بار است ابر چشمم ، ژاله بار است این قفس ، چون دلم ، تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین دست طبیعت گل عمر مرا مچین ! جانب عاشق نگه ای تازه گل ، از این بیشتر کن ! بیشتر کن ! بیشتر کن ! مرغ بیدل ، شرح هجران ، مختصر ، مختصر کن !
برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 15 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
« به نام آفریننده ات »
شنو این راز من ای شب: که بر من پرتو صد مهر رخشانی اگر میرم، برایم ساغر جانی فسوس امّا نمی دانی.. نمی دانی که در هر آن هزاران روز روشن را هزاران نوبهار و آسمان ها گل به گلشن را هزاران هستی لبریز مستی را به پای ظلمتت قربان همی سازم اگرجانم، جهانم یا اگر حتّی خدایم را به این افشاگری من جمله دربازم :
بدان اینک تو این رازم.. برچسبها: شعر فارسی [ پنج شنبه 11 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه ملک جهان زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
بگشود پر خویش سپس از چپ و از راست
گفتا: عجب است این که ز چوبی و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟
بر تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست! برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 1 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] شاعری خاموش که شعفش به سخره می گیرد شادمانی و پایکوبی مستانه ی مولوی را آنگاه که می بیند قامت رشید فرزندش را
شاعری خاموش که اندوهش خنده می زند بر اندوه بی پایان جهان آنگاه که خاری می خلد در انگشت فرزندش
شاعری خاموش که در سکوتش به بلندای بی نهایت فریاد عشق است
شاعری خاموش که در این نزدیکی است اگرچه گهواره ی دیوانش هرگز کودک سرورش را و کودک اندوهش را و کودک فریادش را و کودک عشقش را بر خویش ندیده است اینگونه است مادر.. برچسبها: شعر فارسی [ شنبه 23 ارديبهشت 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] نانت در سرزمین زیتون گم شده است شاید
و آینده ات آتش زنه ای است اکنون که روشن می دارد تنور جنگ را از فیض دیار یوسف
و کودکیت گم شده است در این نزدیکی که بازار چینی ها نشکند
ولی روحت ولی روحت چه هولناک آرام است پیش از طوفان فردا..
برچسبها: شعر فارسیفتودردکودکان کار-خیابانی [ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] همیشه راهی هست ای ناامید آخرین بن بست جاری کن بیهودگی را گر به خشمی ز فُحش امید ور دگر باره تو را میلی به نشخوار است فراموشت مباد انجام: همیشه راهی هست.. برچسبها: شعر فارسی [ پنج شنبه 29 فروردين 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها ايستاده : در گذرها رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم يک دوسه گنجشک پرگو باز هر دم می پرند اين سو و آن سو
می خورد بر شيشه و در مشت و سيلی آسمان امروز ديگر نيست نيلی
يادم آرد روز باران گردش يک روز ديرين خوب و شيرين توی جنگل های گيلان:
کودکی دهساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک از پرنده از چرنده از خزنده بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دريا يک دو ابر اينجا و آنجا چون دل من روز روشن
بوی جنگل تازه و تر همچو می مستی دهنده بر درختان می زدی پر هر کجا زيبا پرنده
برکه ها آرام و آبی برگ و گل هر جا نمايان چتر نيلوفر درخشان آفتابی
سنگ ها از آب جسته از خزه پوشيده تن را بس وزغ آنجا نشسته دمبدم در شور و غوغا
رودخانه با دوصد زيبا ترانه زير پاهای درختان چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شيشه های آفتابی نرم و خوش در جوش و لرزه توی آنها سنگ ريزه سرخ و سبز و زرد و آبی
با دوپای کودکانه می پريدم همچو آهو می دويدم از سر جو دور می گشتم زخانه
می پراندم سنگ ريزه تا دهد بر آب لرزه بهر چاه و بهر چاله می شکستم کرده خاله
می کشانيدم به پايين شاخه های بيدمشکی دست من می گشت رنگين از تمشک سرخ و وحشی
می شنيدم از پرنده داستانهای نهانی از لب باد وزنده راز های زندگانی
هرچه می ديدم در آنجا بود دلکش ، بود زيبا شاد بودم می سرودم :
" روز ! ای روز دلارا ! داده ات خورشيد رخشان اين چنين رخسار زيبا ورنه بودی زشت و بی جان !
" اين درختان با همه سبزی و خوبی گو چه می بودند جز پاهای چوبی گر نبودی مهر رخشان !
" روز ! ای روز دلارا ! گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد ای درخت سبز و زيبا هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره آسمان گرديده تيره بسته شد رخساره خورشيد رخشان ريخت باران ، ريخت باران
جنگل از باد گريزان چرخ ها می زد چو دريا دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشير بران پاره می کرد ابرها را تندر ديوانه غران مشت می زد ابرها را
روی برکه مرغ آبی از ميانه ، از کناره با شتابی چرخ می زد بی شماره
گيسوی سيمين مه را شانه می زد دست باران باد ها با فوت خوانا می نمودندش پريشان
سبزه در زير درختان رفته رفته گشت دريا توی اين دريای جوشان جنگل وارونه پيدا
بس دلارا بود جنگل به ! چه زيبا بود جنگل بس ترانه ، بس فسانه بس فسانه ، بس ترانه
بس گوارا بود باران وه! چه زيبا بود باران می شنيدم اندر اين گوهرفشانی رازهای جاودانی ،پند های آسمانی
" بشنو از من کودک من پيش چشم مرد فردا زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن - هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "
برچسبها: شعر فارسی [ پنج شنبه 24 فروردين 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گيرند در شاخ «تلاجن» سايه ها رنگ سياهی را و زان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ تو را من چشم در راهم. شبا هنگام، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛ در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام. گرم ياد آوری يا نه، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم. برچسبها: شعر فارسی [ یک شنبه 28 اسفند 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] |
|